جمعه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۶، ۰۷:۱۵ ب.ظ
ویییییر
اخرین روزای استفند 96 داره اینجوری میگذره که چیزای عجیبی درباره خونوادم فهمیدم. اونا از اون مقدارِ کمی هم که فکر میکردم کمتر منو دوست دارن. دوشب پیش مام بام دعوا کرد و همه ی چیزایی که واقعا دربارم فکر میکرد رو بهم گفت. عقب مونده. بی ارزش. بی مصرف. خدا غصب کرده. میترسم کسی تورو نگیره بمونی سرم. زشت. مایه ی ابرو ریزی. من همه کار کردم. تو هیچ کاری نکردی. و..... داداش هم حرفای عجیبی در تایید همین بهش جواب میداد. چند روز قبلش و البنه همین امروز هم بهم گفت تو هیج کار مفیدی تو زندگیت انجام ندادی.
توی چند و چون و کم و زیاد حرفاشون حرف بسیاره اما مهمترین چیز اینه که احساس زیادی بودن دارم.
دخترایی که منو باهاشون مقایسه میکنن.. من.. من اصلا..
فی الحال سعی میکنم کمتر جلوی چشمشون باشم و بهونه بهشون بدم. کاش توی عید کتابخونه باز باشه. کاش کار پیدا کنم توی این شهر کوچیک نکبت زده. تا استقلال مالی پیدا کنم.
اخرای اسفند 96عه و من چیزای بیشتری از تنها بودن فهمیدم.
حضرت معصومه طعنه ها و آزارهای خونوادمو ببین منو نجات بده کار با پول خوب.. خیلی سخته
توی چند و چون و کم و زیاد حرفاشون حرف بسیاره اما مهمترین چیز اینه که احساس زیادی بودن دارم.
دخترایی که منو باهاشون مقایسه میکنن.. من.. من اصلا..
فی الحال سعی میکنم کمتر جلوی چشمشون باشم و بهونه بهشون بدم. کاش توی عید کتابخونه باز باشه. کاش کار پیدا کنم توی این شهر کوچیک نکبت زده. تا استقلال مالی پیدا کنم.
اخرای اسفند 96عه و من چیزای بیشتری از تنها بودن فهمیدم.
حضرت معصومه طعنه ها و آزارهای خونوادمو ببین منو نجات بده کار با پول خوب.. خیلی سخته
۹۶/۱۲/۲۵